سرمای سرِ صبح هم حریف خندههایش نیست و اخمهایش مانند بقیه یخ نبسته است. پتوی سبزرنگ مندرسی را پیچیده دور پاهایش و یقه کاپشنش را تا گردن بالا کشیده. کلاه پشمیاش را هم تا زیر لاله گوش پایین آورده است؛ انگار که خودش را چپانده باشد توی یک کیسهخواب گرم.
سعید میرزایی گوشزد میکند که سالهاست «بدنش با هوای خیلی سرد و گرم پخته شده» و به نوعی میخواهد بگوید خیلی روی جا و مکانش و سرما و گرما حساس نباشیم. ۶۰ سال دارد و چیزی حدود ۲۷ سال است که کارش کفاشی است. ششفرزند دارد و ششکلاس هم سواد. با او در صبح اول اسفند، کنار بساطش که نزدیک پلههای ورودی ساختمان وکلای دادگستری خیابان دانشگاه در محله کوی دکترا است، مینشینیم و گفتگو میکنیم.
میرزایی قبل از اینکه اینجا نبش ساختمان وکلا بساط کند، سر کوچه «اسرار» یعنی نزدیک همان جایی که حالا برج آلتون ساخته شده است، مینشسته؛ «کارم را از سال۱۳۳۷ شروع کردم. بچه بودم. آن زمان خیلی اهمیت نمیدادند که درس بخوانیم یا نه. بیشتر روی کارکردن تاکید داشتند و اینکه پسر باید برای خودش شغلی جفتوجور کند. همان سال رفتم تهران و آنجا بود که درکنار کفاشی، توانستم در اکابر (نهضت سوادآموزی) شش کلاس درس بخوانم.»
نحوه مواجهه میرزایی و برخورد خوب او، اساسا آن چیزی است که مشتری را وادار میکند حتی با قیمت بیشتر، مشتری ثابتش شود. همین میشود که معلمی در پایتخت، مشتری یک نوجوان کفاش میشود و از برخورد خوبش خوشش میآید و به او پیشنهاد ادامه تحصیل میدهد؛ «بعدها فهمیدم معلم است. چند باری آمده بود و مشتری خودم بود.
ظاهرا از برخوردم خوشش آمده بود. میپرسید تو چرا ادامه تحصیل نمیدهی؟ من معلمم و بیا در سوادآموزی درس بخوان. خدا خیرش بدهد. الان در حد اینکه تابلوها و آدرس را بخوانم از پس خودم بر میآیم.»
حالا میرزایی برای خودش کسبوکاری دارد و کارش رونق گرفته است. اولین چیز بعداز داشتن یک شغل خوب برای پسری در اوایل دهه ۴۰، دامادشدن است. او هم با هزینه خودش در هفدهسالگی داماد میشود؛ «رابط ازدواج ما خالهام بود. همسرم در یک روستای دیگر زندگی میکرد. این را هم بگویم که بچه بینالود هستم؛ یکی از روستاهای اطراف. کل هزینه عقد و عروسی ما شد ۴ هزارتومان. بعداز مدتی از روستا آمدیم مشهد.
شغلم را عوض نکردم؛ حقیقش کفاشی را دوست دارم. برای همین، در مشهد هم رفتم سراغ کفاشی. منتها پولی نداشتم مغازه اجاره کنم. دنبال یک مکان بودم؛ جایی که بتوانم بساط کنم.» آن زمان ترمینال مشهد، شلوغترین جای شهر بود و کجا بهتر از ترمینال برای یک کفاش؛ «حدود ۱۰ سال ترمینال قدیم بودم؛ سمت نخریسی. آنجا که جمع شد، آمدم سمت خیابان دانشگاه. مدتی اینجا را زیرنظر داشتم و آمدم همینجا.»
توصیههای یک کفاش، نه طولانی است و نه پیچیده. او «خوشبرخوردی» را مهمترین عامل جذب مشتری میداند
و باز هم برخورد خوب. این چیزی است که کاملا بر آن تاکید میکند. اگر توانسته اینجا بماند و ماندگار شود، رمزش همین برخورد خوب بوده؛ «این ساختمانی که الان مدتهاست روی پلههایش بساط کردهام. یک ملک شخصی به حساب میآید. زمانی سمت خیابان اسرار بودم که شهرداری اجازه نداد آنجا بمانم؛ بنابراین آمدم اینجا. یعنی با رفاقتی که ایجاد شده بود، وکلا خودشان گفتند بیا پیش ما. با واکسزدن کفشهایشان بهنوعی با آنها رفیق شده بودم. اینجا هم که آمدم، شهرداری باز آمد سراغم. چندباری هم البته بساطم را کامل جمع کردند، ولی من باز هم ماندگار شدم. اینجایی که نشستهام، متعلق به دو بانک است. آنها خودشان رفتند برای من مجوز گرفتند و حتی پیشنماز مسجد هم زیر نامه را امضا کرد. بعداز آن، دیگری خبری نشد و من با خیال راحت همینجا بساطم را پهن میکردم.»
حالا میرزایی، عضوی از کسبه محل شده و همه میشناسندش. میگوید: «شاید کلا ۵۰ نفر را بشناسم، ولی از آن طرف ۲ هزار نفر من را میشناسند.» این خیابان بهنوعی مرکز شهر حساب میشود و با احتساب رفتوآمدها و شلوغیها، تعداد آنهایی که میرزایی را میشناسند، بیشتر از اینهاست.
اما کاسبی میرزایی با بقیه متفاوت است. مهمترین تفاوت هم این است که او هیچ مغازهای ندارد و بساطش را توی گاری کوچک و قدیمیاش میگذارد که چندان نمیتوان به امنیتش اعتماد کرد؛ «گاریام را سال ۱۳۳۹ از تهران به قیمت ۴ هزار تومان خریدم. آن را خریدم برای اینکه جلب توجه کند و کارم بیشتر رونق بگیرد.
هرکسی این گاری را میدید، با خودش میگفت طرف حتما اینکاره است و میآمد برای واکسزدن. الان هم که در گوشهای قفلش کردهام و بهجایش از صندوق چوبی استفاده میکنم، به خاطر این پلههاست. از گاری بیشتر برای نگهداری وسایلم استفاده میکنم. شبها وسایلم را میریزم داخلش و قفلش میکنم و میروم خانه. البته تا الان چندباری دزد همه را زده که فکر کنم بعدش خجالت کشیده (میخندد).»
توصیههای یک کفاش، نه خیلی طولانی است و نه چندان پیچیده. فوت کارش هم آنقدر نیست که بخواهد پنهانش کند. البته یک چیزهایی را هم دوست ندارد بگوید. اصلا شاید برای همین است که «خوشبرخوردی» را مهمترین عامل جذب مشتری میداند. میرزایی البته از واژه دیگری هم برای اینکه نشان بدهد از آدمهای بداخلاق دل خوشی ندارد، استفاده میکند؛ «غُد».
او از آدمهای غد خوشش نمیآید؛ هرچند به گفته خودش حالا همانهایی که زمانی در همین راسته غدبازی درمیآوردند، تبدیل به رفقای شفیق او شدهاند؛ «یک زمانی مشتریها برای واکسزدن پایشان را میگذاشتند روی صندوق و رفتارشان خیلی تحقیرآمیز بود. سهنفر روی کفش طرف کار میکردند. یکی کفش را تمیز میکرد، دیگری آن را برق میانداخت و یکی هم واکس میزد، اما الان همه این کارها را یک نفر انجام میدهد.»
بدترین خاطره میرزایی، تصادفهایی بوده که موقع ردشدن از خیابان برایش رخ داده؛ «دوسهباری موتور به من زد و این تنها خاطره بدی است که در این چندسال کار دارم. بهترین خاطرهام هم این است که من از این محل خوشم میآید. چون همان آدمهایی که غد بودند، حالا با من مهربان شدهاند و چه از این بهتر! بگذارید مثلی هم برایتان بزنم. آدم غد شبیه همان عقابی است که تک و تنها توی آسمان اوج میگیرد و هیچکس را آدم حساب نمیکند. از آن طرف، گنجشکهایی را میبینی که پایینتر پرواز میکنند و دوروبرشان حسابی شلوغ است. این مثالی که زدم، انسان و حیوان ندارد.»
* این گزارش شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴ شماره ۱۸۸ در شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.